یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۵

 یه حال عجیبی دارم.
مدتهاست ولم نمیکنه.
تصور این که زهرا تنهاست آزارم میده.
دوست دارم بازم بچه داشته باشم.
اگه سرطان و داعش و زلزله امون داد و پیر شدم، دوست دارم دو نفر باشن نوبتی به من برسن.
پسر بی عاطفه است.
قطعا بازم دختر میخوام.
اما...
امروز این بزرگترین امای عمر منه.
شوهرم میگه تمام مسئولیتش با خودت.
تو دلم گفتم تو به من پشت نکن، مسئولیت ۱۰ تا بچه رو به جون و دل میخرم.
فقط پشتم باش.
این زخم اگه منو نکشه تبدیل به یه اژدهایی میکنه که دیگه محاله نابود بشه.

هیچ نظری موجود نیست: