شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۵

دلم یه سکوت میخواد.
از اون سکوتا که آدم صدای ضربان قلبشو میشنوه. 
اما دلم نمیخواد برام اتفاق بیفته. 
چون مستلزم نبودن زهراست. 
مستلزم اینه که تو این خونه نباشیم که از هفت و نیم صبح همسایه پیانو و فلوت ننوازه. 
مستلزم اینه که فرید نباشه که این تلویزیون رو روشن نکنه. 
همه شرایطی که توش زندگی میکنم عاااالیه. 
اما سکوت نداره. 
صبحا ساعت ۵ صبح بیدار میشم که اون سکوته رو تجربه کنم، اما وقتی میخوام ساعت ۱۰ بیهوش شم اونا شنگولن و نمیذارن. 
خلاصه زندگی من ملقمه (شایدم ملغمه) ای از تناقضات شده.

هیچ نظری موجود نیست: