یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۸

طلاق و دیگر هیچ

این داداشه هم کارش به طلاق کشید...
همینه دیگه...
وقتی میره به دختر مردم میگه: من شلخته ام. اونم هر هر میخنده و میگه: منم همینطور، باید منتظر این روزا میبود...
حالا اگه بهتون بگم دلیل طلاق چیه یا هرهر مخندین و یا زر زر گریه میکنین...
بامبو
بله...
اینکه مامانم واسه من و مرضیه بامبو خریده اما چون ندا داشته، برای اون نخریده...
لذا مامان من بین ندا و بقیه فرق میذاره...
بعد ندای 45 کیلویی وحشی قاطی میکنه و کمربند رو ور میداره و میزنه منطقه ممنوعه...
بعد از یک ماه کج کج راه رفتن و هزار جور دوا و درمون و پزشک قانونی و کوفت و زهر مار، دیگه این هفته تصمیم به جدایی گرفتن...
حداقل مامان و بابای من حالا فقط دیگه بچه خودشونو دعوا میکنن و تربیت میکنن. نه هم بچه خودشون و هم بچه مردم رو...

هیچ نظری موجود نیست: