یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۸

خاطره یک روز تلخ...

مدرسه که میرفتم، با یکی از بچه های نچسب و جانماز آب بکش دعوام شد...
من مامور راهرو ها بودم و اون تنها کسی بود که همیشه میرفت بالا مینشست و مشقاشو می نوشت.
من هم یه روز حسابی کفری شدم و رفتم باهاش دعوا کردم که باید بری و مثل همه تو سرما سر صف وایستی...
خبر این دعوا مثل بمب تو مدرسه ترکید و همه بچه ها و معلمها در خفا ازم تشکر کردن و ازم قول گرفتن که مدیر چیزی نفهمه...
ناگفته نمونه که من بچه محبوبی بودم بین بچه ها و معلمها...
آخه دلیلی نداشت چون پدرش سرهنگ بود و مدیرمون بهش ارادت داشت، تافته جدا بافته بشه...
خلاصه...
یه هفته بعد خانم گرمچی -ناظم مدرسه مون- اومد که مبصر کلاس رو انتخاب کنه...
سه نفر نماینده شدن...
من و ریحانه و سمانه...
قرار شد که معصومه که از دوستای صمیمی من بود، بره که با خانم گرمچی رای ها رو بشمرن...
همه بچه ها میگفتن که به من رای دادن. اما خانم گرمچی در کمال ناباوری، اومد و گفت سمانه مبصر شده...
من داشتم شاخ در میاوردم...
رفتم پیش معصومه و پرسیدم موضوع از چه قراره؟
اول که خیلی بهم ریخت و قاطی کرد و یکی دو هفته ای با من قهر کرد و بعد اومد پیش من و گفت:
یادته من پارسال فلان کار رو کردم و قرار شد خانم گرمچی به مامانم نگه؟
گفتم: آره...
گفت: اون روز که داشتیم رای ها رو میشمردیم، از 28 نفر دانش آموز در کلاس تو 21 رای آورده بودی. اما چون تو با فلانی دعوا کرده بودی، اونا نمیخواستن که تو قدرتمند بشی تا بازم چیزی بهش بگی...
خلاصه خانم گرمچی گفت به شرطی این موضوع رو به مامانم نمیگه که من هم چیزی به تو و بقیه نگم...
از همون وقت بود که از انتخابات بیزار شدم...D:

هیچ نظری موجود نیست: