یکشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۸

دعا میکنیــــــــــــــــــــــــــــــــــم!...

من و فرید کمتر شبی میشه که تو خونه باشیم و مدام میریم بیرون...
حدود بیست تا برج رو هر شب میبینیم که هر کدوم بالغ بر 100 واحد ساختمانی دارن و چراغهای همه خاموشه...
نه فقط برج که ساختمون های 5-7 طبقه هم همینجورین...
گاهی که رد میشیم، میگم خدایا!
اینهمه خونه توی این تهرونه. چی میشد اگه یکیش هم مال ما میشد و اینهمه اعصاب خوردی برای یه صاحبخونه قلدر نمیکشیدیم...
بعد با خودم فکر میکنم که من که خونه آپارتمانی دوست ندارم...
پس همگی دستاتونو ببرین بالا و دعا کنین که خدا یه ویلای کوچیک بهمون بده تا من دیگه نیام اینجا و از این اراجیف بنویسم...

هیچ نظری موجود نیست: