چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۸

من آخرش از فضولی میمیرم...

داره بارون میاد و نفس منو مثل همیشه تو سینه حبس میکنه...
هر وقت که بارون میزنه و بوی خاک بلند میشه، یاد روزهای خوش نامزدیمون میفتم...
از این قرتی بازیا که بگذریم،...
امروز دم در مجتمع دعوا شد...
توی پذیرایی نشسته بودم که صدای داد و بیداد دو تا پسر و شنیدم...
صدا ها خیلی مفهوم نبود...
البته وقتی فحش میدادن، کاملاً محسوس میشد و گوشام سرخ میشد...
صدای شکستن شیشه و جیغ زنان همسایه بلند شد...
از خودم در این لحظات متنفرم...
نه میتونستم  برم و پنجره و رو باز کنم و ببینم دارن چی کار میکنن و سر چی دعوا میکنن و صدای شکستن چی بود و هزار تا چیز دیگه...
و نه اینکه برم و آروم یه گوشه بشینم و به کارم برسم...
فضولی هم بد دردیه به خدا...
مخصوصاً برای انسانهای نیمه مدرنی مثل من...

هیچ نظری موجود نیست: