ما توی فامیل خودمون زیاد بچه نداریم. کوچکترینشون خشایاره که سوم ابتداییه. یعنی یه چیزی حول و حوش 7-8 سال پیش بچگی میدیدیم. اما...
فرید دو تا خواهر زاده داره یکی 5 ساله و یکی 5 ماهه و یه برادر زاده داره 2 ساله...
خلاصه عرض کنم که...
من از دیدن اینا با هم سکته میکنم...
مدام از مبل میرن بالا و میپرن پایین و من هر آینه احتمال میدم که سرشون به یه تیزی، چیزی بخوره.(صد البته خدای ناکرده)
فقط چشمامو میبندم و داد میزنم: فریــــــــــــــــــــــــــــد!!...
خدا رو شکر که فرید توانایی دویدن در لحظات خطر رو داره. من که عین چوب کبریت خشکم میزنه...
البته از مبل پریدن فقط یه چشمه از هنر نمایی هاشونه ها!!!...
سر یه دفتر کوچولو الهام و آرمینا میپرن به هم و حالا جیغ نزن، کی جیغ بزن...
سر روروئک آترینا با هم دعوا میکنن...
باورتون نمیشه که سر مقدسترین چیز در دنیا به نام بستنی هم دعوا میکنن...
و من شدیداً از اسم بچه ترسیدم. خصوصاً اینکه مامانم خودش دوقلو بوده و دو تا از برادرای فرید هم دوقلو هستن...
تصور اینکه بخوام یه روزی مامان بشم، اونم خدای نکرده، زبونم لال، دو قلو، یه حس غش رو به من القا میکنه...
اما به محض اینکه میبینم آترینا چه جوری آروم خوابیده و یا آروم داره بازی میکنه و غش غش به آدم میخنده، امیدوار میشم. باور کنین که قشنگترین لحظه دنیا، لجظه ایه که یه نی نی بهتون هی بخنده...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر