سه‌شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۶

سیگار ممنوع!

روبروم نشسته بود و میخواست یه طوری وانمود کنه که انگاری خوشحاله...
-خوب! دیگه چه خبرا؟ از فلانی خبر داری؟
یه پک به سیگارش میزنه.
بدون مقدمه میگم:
-چرا سیگار میکشی؟
یه نگاه عاقل اندر سفیه کرد و یه پک دیگه...
نذاشتم تمومش کنه و از دهنش در آوردم و انداختم زیر پام و له اش کردم.
سرم داد زد که:
-مگه مرض داری الاغ؟
-من مرض ندارم. اما فکر کنم تو داری که داری اینجوری میدوی به سمت مرگ...
دستشو پرت کرد به سمت بالا به معنی برو بابا و پشتشو کرد به من و رفت.
گذاشتم یه نیم ساعتی بگذره تا آتیشش فروکش کنه.
رفتم بهش گفتم:
-از دست من ناراحتی؟
عین بچه ها بق کرده بود و حرف نمیزد.
-ناراحت نباش دیگه....دیوونه میخوای قسم بچه هات، "به ارواح خاک بابام" باشه؟
یهو داد زد که:
-آره. زندگی خودمه. میخوام تمومش کنم. به تو چه مربوط؟ اصلاً به هیچ کس ربط نداره.
-مطمئنی به هیچ کس ربط نداره؟
جواب نمیده که بذارم و برم.(به خیال خودش من از بی محلی ها میترسم)
-خله! کمتر آدمی رو دیدم که از سیگار کشیدن بمیره. اما بذار آخرشو واست تشریح کنم. عزیز من! اینقدر سیگار میکشی که ریه هات نصف میشن. اونوقت تو سن 30-40 سالگی زن بد بختت با چند تا بچه قد و نیم قد باید از این بیمارستان به اون درمونگاه بدوئه که یه جا واسه بستری کردن جنابعالی پیدا کنه و دم به دیقه دنبال کپسول اکسیژن واسه تو باشه. اونوقت تو باید بشینی یه گوشه تا یکی تاوان این حماقتهای امروز تو رو پس بده.حالا فهمیدی به کیا ربط داره؟..
پا شد که بره، رفتم جلوش وایستادم و گفتم:
-چرا عین بچه ها قهر میکنی؟ چرا بحث نمیکنی تا به یه نتیجه برسی؟
همینطور که بنده رو به صورت تمام قد دور زد و از کنارم رد شد، گفت:
-بحثی نیست. حق با توئه. میخوام برم یه نخ سیگار بکشم، بلکه این حرفات از مخم بره بیرون...
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

_ خواندن نوشته های شما یک لذتی دارد که کمتر جایی پیدا می شود! آن هم عقل گرایی در نوشته هایتان است که البته منشا آن لابد همان رفتارتان در دنیای واقعی است!
راستی قشنگ توصیف میکنید! فضا رو خوب ترسیم میکنید! همان کاری که من نمی توانم بکنم!(طبق این "دستشو پرت کرد به سمت بالا به معنی برو بابا و پشتشو کرد به من و رفت.")
_ بگذریم! سال تموم شد ولی این کارگاه غر زدن و کلاه برداری و .... هنوز برگذار نشد ها!
باز هم بگذریم. سال خوبی داشته باشید!

Z.M گفت...

ای بابا!
منو شرمنده نکن تیر من جان!
من حالا حالا ها باید راه برم تا به تجربیات شما دست پیدا کنم. من خیلی تازه کارم بابا!!