سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۵

دوست دارم وقتی مردم هیشکی سیاه نپوشه.
دوست ندارم کسی ابروهاش پاچه بزی بشه و سبیل دربیاره.
انگار من خدابیامرز هر روز میرفتم صورت جماعتی رو بند می انداختم که در نبود من به این روز در اومدن.
دوست دارم یه جای خوش آب و هوا و تو سایه و ارزون و خارج از محل دفن اموات خاکم کنن.
آخه من از آفتاب و قبرستون بیزارم.
دوست ندارم زیاد نزدیک بازماندگان باشم که هی بیان سر قبرم گریه کنن.
گریه به چه درد من میخوره؟
واسه ام قرآن بخونن.
شب اول قبر منو تنها نذارن.
دوست دارم دو ماه یکبار بازماندگان وسایل پیک نیکو بردارن و بیان سر قبر من همه اش از خاطرات خوبم بگن.
امیدوارم نگن " خدابیامرز اخلاق نداشت"
امیدوارم خوبیهایی که کردم بیشتر به یادشون بیاد تا بدی های ناخواسته.
امیدوارم تا بعد مرگمم دست هیچ نامحرمی اعم از دکتر و آتش نشان و داعشی و ... به من نخوره.
امیدوارم اگه قراره زود بمیرم زهرا هم با من بمیره تا زیر دست نامادری بزرگ نشه.
امیدوارم وقتی مردم جواب نکیر و منکر یادم بیاد.
‌امیدوارم بعد از مرگم همه به جای چه کنم چه کنم آینده خاطرات خوب گذشته رو به یاد بیارن.
امیدوارم زیاد گوشت نداشته باشم واسه مور و مارها.
امیدوارم قبل از مرگ زمین گیر نشده باشم که واسه کسی زحمت ایجاد کنم.
امیدوارم تاوان گناهام رو همین دنیا بدم.
اگه من مردم و زهرا زنده بود دوست دارم همه زیورآلاتم به دستش برسه.
میدونم مامانی پاهاش خیلی درد میکنه.
اما دوست دارم بعد از مرگم مامانی اینا مراقبت از زهرا رو به عهده بگیرن.
نمیدونم چرا یاد مرگ افتادم...
اما گاهی بهم آرامش میده.
از دنیایی با اینهمه ستم بیزارم.
والا...

هیچ نظری موجود نیست: