پنجشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۴

یادش بخیر...
کوچک تر که بودیم شب های عید را به خانه عمو فریدون و مامان بزرگم می رفتیم.
خانه ای قدیمی با دو تا اتاق.
با آشپزخانه ای کوچک و درون حیاط.
با دستشویی ای آن ته حیاط.
و با سرمای وصف ناپذیری که تا استخوانمان را میسوزاند.
همه بچه ها و نوه ها دور یکی از آن بخاری های دیواری کوچک جمع میشدیم و دست های قرمزمان را روی آتش میگذاشتیم تا کمی خم شود.
عمو فریدون همیشه عیدی ها را همراه با مسابقه و هیجان میداد.
شانس زیادی نداشتم من.
گاهی یک سوت سوتک و گاهی هم کره خوری فرانسوی می بردم.
اما هر وقت به گذشته برمیگردم با خودم میگویم که باز هم سوت سوتک بهتر از دماغ سوخته یا پاک کردن سفره بود که به این امیر بدبخت میرسید.
کلاً خوش بودیم.
دلم برای رشته پلو با گوشت شبهای عید تنگ شده.
با آن ته دیگی که بزرگترها مهلت نمی دادند به ما هم برسد.
با آن لباس های بافتنی رنگارنگ.
با آن تخمه شکستن های نصفه و نیمه و حسرت شکستن حتی یک تخمه به صورت کامل.
دلم برای لباس های نوی شب عیدمان تنگ شده.
کفش های سفید و جوراب های تور توری.
کجاست آن همه سادگی و خوشی؟

۲ نظر:

par4301 گفت...

الانا بیشتر بنویس دخترو، من نوشته هایت رو دوست داشتم خیلی :)

Z.M گفت...

مرسی پریسا جونم!