سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

داستان بودار1

در داستان ها اومده که هابیل و قابیل دو تا قل از دو جفت دوقلو بودند که قل قابیل و هابیل خوشگل بودند و باید با هم ازدواج می کردند و قل هابیل و قابیل هم زشت بودند و باید اونا هم با هم عروسی میکردن تا بچه هاشون نسل آدم رو رواج بدن.
خلاصه قابیل از این موضوع ناراحت بوده و دلش میخواسته که هر کی با قل خودش ازدواج کنه که خدا نمیپذیره. از همین جا کینه هابیل رو تو دلش می پرورونه. بعدشم یه روز که باید واسه خدا قربونی میکردن، خدا قربونی هابیل رو قبول میکنه، اما مال قابیل رو قبول نمیکنه.
خلاصه...
این میشه که قابیل دیگه قاطی میکنه و ...
(اینجای داستان بوداره که)
یهو میبینه که یه نفر (یعنی شیطون که خودشو شکل انسان کرده بوده) جلوش سر یه (از قرار معلوم) پرنده ای رو میذاره لای دوتا سنگ و با یه سنگ دیگه شترق میکوبونه تو سرش و اونو میکشه.
قابیل هم میینه و هابیلو همینجوری میکشه.
سوالی که مطرح میشه اینه که این قابیل نمیگه که فقط مامان و بابام و من و دو تا آبجی هام و هابیل رو این کره زمین زندگی میکنیم. این مرتیکه کی بود که اومد و یه پرنده رو کشت؟؟؟!!!
مثل اون جریانیه که حضرت آدم میاد خونه و در میزنه.
حوا میگه: کیه؟
میگه: مگه جز من و تو کس دیگه ای هم هست؟ درو وا کن بابا!!!D:
(لازم به ذکره که گرچه داستان به زبان عامیانه بیان شده، اما واقعیت داره و من فقط میخوام داستان راحت الحلقوم باشه. نه توهین و یا مسخره بازی و جوک)

۲ نظر:

پریسا. گفت...

فکر کنم داستان این جوری باشه که یک کلاغی زاغچه ای چیزی می آید و چیزی را جلوی قابیل چال می کند!

من داستان را این طوری شنیدم :)

Z.M گفت...

پریسا جون!
کلاغ یادش میده که چجوری جسد داداششو دفن کنه. وگرنه کلاغ چطوری میتونه با دو تا بال کله یه موجود دیگه حتی مورچه رو بذاره لای سنگ و با یه چیزی بزنه تو سرش. اصولا کلاغ از کشتن (به نظر میاد) عاجزه.
اما این آدرس رو هم بخونی بد نیست:
http://www.tahoordanesh.com/docs/7a9847012855.php
قسمت نحوه دفن هابیل توسط قابیل.
در ضمن اگه اشتباه نکنم، توی تفسیر نور هم یه همچین چیزایی اومده بود.