دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۸

روزگار غریبیست....

وقتی وارد مسجد شدم، سهی رو دیدم که یه گوشه نشسته بود و زانوهاشو بغل کرده بود...
سعی کردم سرم رو بندازم پایین تا با آشنایی چشم تو چشم نشم...
مستقیم رفتم سراغ سهی و نشستم روبروش...
چشماش عاری از هر احساسی بود. نه غم داشت و نه بغض...
منو که دید انگار که به آرزوش رسیده باشه، خندید و با ذوق وصف ناپذیری منو بغل کرد...
انگار یه جورایی از فامیلاشون خسته شده بود...
از اون همه تسلیت دروغی و ...
گردنشو کج کرد سمت گوشم و آروم تو گوشم گفت: حیف که نمیتونم از خوشحالی جیغ بزنم و بپرم بالا. هیشکی ندونه تو که میدونی که چقدر از مردنش خوشحالم. دیگه نه کتکی، نه زوری، نه هیچی...
تو دلم گفتم: بچه تو چه میفهمی که از چاه در اومدی و افتادی تو چاله...
اونقدرها هم که فکر میکنی، دنیای بدون بابای معتاد و مامان هرزه دنیای شیرینی نیست...
نمیدونستم خدا رو شکر کنم که آزاد شده یا ناراحت آینده و تنهاییش باشم...
سهی فقط 13 سالشه که از امروز با مامان بزرگ و بابابزرگش زندگی میکنه...:(

هیچ نظری موجود نیست: