شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۷

به امید خدا، آخرین سفرنامه...

ما دیشب از یزد به تهران برگشتیم...
به عبارت دیگه، سفرنامه شیراز تموم نشده بود، مال یزد شروع میشه...D:
اما از اونجایی که من برخلاف صدا و سیما با کسی رودربایستی ندارم که روم نشه یه کار اشتباه رو تموم کنم، در همین پست به خلاصه هایی اشاره میکنم و قائله رو ختم به خیر میکنم...
وقتی توی شیراز به مکان تاریخی تخت جمشید رفتیم، با کمال تاسف دیدیم که علاوه بر اینکه روی در و دیوار هشداری برای نگهداری نذاشته بودن، یه ذره هم بدشون نمی اومد که هر کی بره جلو و به سهم خودش این آثار رو خراب کنه...
روی سر و بدن سرباز های هخامنشی، پر بود از عباراتی مانند:"F, M و یادگاری از وحید، دوست دارم سارا، Jack در سال 1880 به این مکان آمده و ...."
نوشته های میخی و پهلوی و ... همه در معرض آب و باد و هوا که اگه میتونه، زودتر کمک کنه که این آثار پادشاهی و طاغوت رو از بین ببره...
نه وکیومی، نه اخطاری، نه حتی یه راه بندی که مردم با این آثار تماس مستقیم نداشته باشن...
هیچی هیچی هیچی...
وقتی لوح هایی رو حاوی مبلغ حقوق سنگ تراش و کارگرهاش خوندم و متوجه شدم، در صورت هر اتفاق در کار، حق بیمه دریافت میکردن و حق بیکاری و عائله مندی هم میگرفتن، مو به تنم سیخ شد...
بعد که لوح کورش رو خوندم، به طرز خارق العاده ای به خودم فحش دادم که خاک بر سر من که دارم تو این مملکت زندگی میکنم و برای اینکه مملکت دوباره مثل زمان کورش بشه هیچ کاری نمیکنم...
از قرار معلوم اسم کورش در قرآن خودمون با نام "ذوالقرنین" به عنوان پادشاهی عادل آورده شده...
پیش خودم گفتم چرا حالا که ما اینهمه دم از اسلام میزنیم، یاد این پادشاه رو ز ذهن پاک میکنیم، اما اسم هزار و یک نفر دیگه که تو قرآن نیومده، باید سالی 100 بار زنده بشه...
خلاصه اینکه سوختیم بابا!...
یزد هم دارای آب و هوایی خشک و سرد بود. اما مردم خیلی خوب و همچنین بافت شهری متناسب با سلیقه من داشت...
همه خونه آجر سه سانتی و ویلایی و حیاط دار و بزرگ...
خانواده فرید هم که بینهایت مهمون نواز و مهربون و بانمک بودن...
کلاً خیلی با خانواده اش حال کردم. (هرچند کمی غربت و خجالت هم درون حس هایم غاطی شده بود. اما کم کم این احساس ها گم شد و باهاشون راحت شدم.)

هیچ نظری موجود نیست: