گریه اش شدید تر میشه و میگه:
تو فکر میکنی مگه یه آدم چقدر میتونه برای نیمه گمشده خودش، برای شنیدن حرفای قشنگ، برای داشتن یه زندگی آروم صبر کنه؟ تو خودت شوهر کردی و نمیدونی که من چی میگم. از همون اولم نمیدونستی من چی میگم. تو از همون اولم تافته جدا بافته بودی ووضعتون خوب بود. حال منو درک نمیکنی لعنتی...
به اینجام رسیده به خداااا....
همونطور که دستش، زیر گلوشو نشون میداد، چنان زد زیر گریه که دل سنگ هم به رحم میومد...
رفتم و محکم بغلش کردم...
گفتم: به خدا این مسائل ارزش اینو نداره که اشک تو رو اینجوری در بیاره.
به همون خدایی که تازگیا بی خیالش شدی و هی به جونش غر میزنی، منم که وضعم خوب بوده، از هیچکس نپرسیدم ماهی چقدر درآمد داری...
صورتشو تو دستم میگیرم و اشکاشو پاک میکنم. اما آب دماغشو کاری نمیتونم بکنم. میرم سمت میز توالت و بهش یه دستمال میدم...
بعد ادامه میدم که...
دیدگاهت ایراد داره خانوم خوشگله...
از همون روز اولی که با یکی آشنا میشی، تمام فکر و ذکرت اینه که بفهمی خونه شون کجاست و چند تا بچه ان و کجایین و ماشینش چیه و لباس مارک دار میپوشه یا نه و هدیه ولنتاین و تولد و ماهگرد و سالروز آشنایی چی قراره بهت بده؟...
بابا! چرا نمیفهمی که شعار نمیدم. اگه پول و کلاس و پرستیژ و قد و هیکل و تیپ زندگی میساخت، پس اینهمه آمار طلاق مال چیه؟؟..
پسرا کم به تیپ و سر و وضع و کلاسشون میرسن یا دخترا؟؟...
نمیگم نباید به این چیزا اهمیت بدیا. اما نباید نهایت آمال و آرزوهات اینا باشه...
میگه: چون از اول بچگیم نداشتم، الآن میخوام. دوست ندارم بازم دو دوتا چهار تا کنم تا ببینم آخر ماه واسم پول میمونه که یه جفت کفش بخرم یا نه. دلم میخواد بی دغدغه خرج کنم...
توی دلم به خودم میگم:خاک تو سرت کنن زینب که آخرشم نمیتونی کمکی جز رسوندن یه دستمال کاغذی بکنی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر