چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۷

حماقت یا حقیقت (قسمت اول)...

همه آرزوش اینه که یه خونه ژیگول تر داشته باشه تا خواستگاراش آدم حسابی شن... تا یه حدود خیلی زیادی بهش حق میدم. آخه پدر و مادرش هم سن مامان بزرگ و آقایی من هستن. تفاوت سنی، یه چیزی در حدود دو نسله. کم نیست... داداششم که آبروشونو تو کوچه و محل برده... حالا نشسته جلوم و مثل ابر بهار گریه میکنه که من اگه بخوام هم نمیتونم شوهر کنم. اونم با این اخلاق مامان و بابام... میدونم که اون پسره فلان، پویا، بدجوری دلشو برده. اما نمیتونم به روش بیارم. چون حاشا میکنه... بهش میگم: والله بالله مردم بی شعور نیستن. قبول دارم که ماکزیممشون عقلشون به چشمشونه. اما همون بهتر که این آدما، سراغ تو نیان. گریه میکنه که مگه تو نمیبینی که فرش ها و مبلها مون چقدر کهنه شده. کدوم خری حاضره منو با این شرایط بگیره. اگرم کسی از خود من خوشش بیاد، من روم نمیشه بیارمش تو این خونه بیارم... از خدا میخواستم در این زمان قدرتی به من میداد که با مشت میخوابوندم تو فکش تا حالش جا بیاد... از خیالات خودم که داشتم توش این دختره رو آدم میکردم، اومدم بیرون و دلمو به دریا زدم و همه چیزو به روش آوردم... با لحنی که کم از اون مشته نبود، گفتم: خاک تو اون سر دنیا پرستت کنن. من تا الآن فکر میکردم، این حرفا مال بچه هاست. مال بیسواداست. آدم چقدر میتونه احمق باشه که فکر کنه که پسر خوشگل و خوش تیپ و پولدار میتونه خوشبختش کنه. پسرا فقط در دو صورت میتونن که بهت وفادار باشن: 1. پولشو نداشته باشن. 2. تعهد اخلاقی داشته باشن. چرا فکر میکنی که این پسری که پول از سر و کله اش بالا میره و هیچ تعهد اخلاقی نداره، با بقیه فرق داره؟ چرا فکر میکنی که تو با اون 100 تا دختر قبلی فرق داری؟ چرا فکر میکنی تو از همه عالم باهوش تری و امکان نداره که تو دام عشق و هوس بیفتی؟ اصلاً چرا باهاش رفتی بیرون که بهت این حرفا رو بزنه؟ چرا هر چی s.m.s زد، جوابشو دادی؟ فکر کردی به جز تو هیچ کس رو نداره که بهش این حرفا رو بزنه؟ نفهمیدی که داری آروم آروم تو دامش گرفتار میشی... اما من میدیدم که هر روز بیشتر و بیشتر به خودت میرسی. شال جدید، مانتو جدید، آرایش جدید...باهات شرط میبندم، حالا که تو اینجا نشستی و داری گریه میکنی که اگه وضعمون مثل اونا بود، حتما میومد و منو میگرفت، اون داره مخ یکی دیگه رو میزنه...

هیچ نظری موجود نیست: