دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۷

آرزو...

ده سال پیش که من 14 ساله بودم، همیشه با خاله ام میشستیم و با هم از آرزوهامون میگفتیم...
من میگفتم کاش میشد من فقط 10 کیلو لاغرتر بودم...
کاش میشد من دانشگاه قبول شم. اونم چی؟؟؟ فقط ریاضی محض...
کاش میشد توی کارم یه آدم خیلی موفق باشم که رییس روسا به حرفم گوش بدن...
کاش میشد ماشین داشته باشم...
کاش میشد ابروهامو بردارم...
وقتی این آرزوها رو میکردم، نمیدونستم که بچه ام و دلم پاکه و همه شون برآورده میشه.
حالا خیلی آرزوهای دیگه دارم که نمیدونم وقتی بهشون رسیدم، چه حالی خواهم داشت...
کاشکی بشه که این دو تا BMW سامسونگ رو ببریم تا یکیشو بفروشیم و خونه بخریم و یکیشو بفروشیم و پس اندازش کنیم....
کاشکی بشه که اصلاً از ایران بریم...
کاشکی بشه که یه برنامه نویس ماهر بشم...
اگه همه این اتفاقا افتاد، بدونین که من مستجاب الدعوه شدم...D:

هیچ نظری موجود نیست: