بغض گلومو گرفته بود و داشتم به زور کله ام رو تکون میدادم که متوجهم چی میگی...
خود پدرام هم متوجه شده بود که از ناراحتی سرخ سرخ شدم...
حرفشو قطع کرد و منم گفتم :"با اجازه!..."
بعد رفتم طرف درختای پارک. پشتم رو کردم به درختای پارک و اشکام بی اختیار گوله گوله میریخت پایین. برای اینکه خیلی ضایع نشم که اشکامو دارم پاک میکنم، به راهم ادامه دادم و همینجوری میرفتم جلو...
به یه جای خلوت و بی آدم که رسیدم، مثل خر چموش که از حرکت وای می ایسته، وایستادم و دستامو گذاشتم صورتم و های های گریه میکردم. از اون گریه هایی که به قول مامانم، هر کی ندونه فکر میکنه دور از جون، یکیش مرده...
آخه پدرام توی روم با احترام خیلی زیادی حرف میزنه. اما پشت سرم، بد و بیراهی نبوده که بهم نگفته باشه و کاری نبوده که برای خرد کردن شخصیم انجام نده...
توی فکر همین دو دوزه بازی هاش بودم، که موبایلم زنگ زد. بــــــــــــــــــــله! همسرم بود...
بی اختیار لبخند ژکوندی رو لبم نقش بست و گوشی رو برداشتم...
تازه حالا میفهمم که یکی خستگی کار اونیکی رو در میبره، یعنی چی...
۲ نظر:
سلام. با کارتی که داشتم وصل میشدم نمیتونستم برات نظر بذارم.
از ته دلم میگم: خوش به حالت که یکی هست خستگی ای که یکی دیگه به جونت انداخته رو در کنه.
من که لااقل هر کی برسه بهم ته دلم میگم. هیچی. میترسم اون هر کی اینجا رو بخونه برنجه.
کاش یکی خستگی منو در میکرد. اونقدر خسته ام که میترسم هیچوقت در نشه. با هیچکی.
آهو جان!
من مطمئنم که یه روزی تو هم میرسی به اینجایی که من رسیدم و به این روزها نیشخند میزی...
ارسال یک نظر