سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۷

خاطرات...

چشاشو ریز میکنه و با یه عشوه خاصی میگه:
آخه حیفه... تمام خاطرات بچگیم اینجا اتفاق افتاده...
طبق عادتی که وقتی لجم میگیره دارم، یه پیک محکم از بازوش گرفتم...
یه "آآآی "بلند گفت و برگشت بر و بر نگام کرد...
گفتم:
کوفت! مردم خونه ندارن توش زندگی کنن، اونوقت تو یه خونه 1000 متری کلنگی نشستی که چی؟؟؟
خاطراتت اون توئه؟؟؟
خاطرات جاش تو خونه نیست. تو کله است...
بعدشم با یه قیافه حق به جانب گفتم:
والله...
بازم چشماشو نازک کرد و روشو برگردوند و گفت:
خوب که چی؟؟؟
به من چه...
تو این 4 روزی که زنده ام باید حال کنم دیگه. وگرنه زندگی چه معنی میده...
تو دلم گفتم:
اگه خدای نکرده، زبونم لال، همین الآن یه زلزله بیاد، تو هم مثل همه مردم میشی. بی خونه و بی پناه...
یه وقتایی این خاطرات کودکی عجب دست و پا گیره ها...

هیچ نظری موجود نیست: