این روزا باید خودمو واسه یه جشن درست درمون آماده کنم.
اما دلم نمیخواد با کسی در میون بذارم...
نه به خداااا...
بخیل نشدم...
فقط ناراحتم. از دست همه دلخورم. اون روزایی که من تنهای تنها بودم و همه اش چشمم به موبایل بود که یکی بهم زنگ بزنه یا s.m.s شاید، اونا کجا بودن؟..
اون از فاطمه که صمیمی ترینش بود...
اون از سمیه که احمق ترینش بود...
اون از بقیه که اصلاً عین خیالشون نبود که یکی میخواد از پیششون بره.
من نمیدونم باید از گفتن این موضوع خوشحال باشم یا ناراحت...
من دیگه دوستی که بتونم و بخوام باهاش حرف بزنم ندارم. موقع تنهایی ها و غصه خوردنام...
اونی که سر 7 تا دوست پسرش هی زنگ میزد و من مثل یه خواهر بدون هیچ توقعی کمکش میکردم کجا بود؟
اونی که شوهر و کارش رو از صدقه سری من و رها داشت، اون موقع کجا بود؟
اون یکی که هی زنگ میزد و مشکلات کامپیوترش رو از من میپرسید و تمام کارش رو من تلفنی براش انجام میدادم، کجا بود؟
اونی که بعد از زدن یه گند حسابی، تو روزایی که خودم بدجور به یه همفکر و همزبون احتیاج داشتم، بهش روحیه دادم و اون رو از خودکشی منصرف کردم، کجا بود؟
اونی که زر و زر زنگ میزد که من عاشق شدم. حالا چه خاکی به سرم بریزم، کجا بود؟
روزهایی که من میخندیدم، همه میومدن دنبالم و از اونجایی که من فارغ از دنیای کثیفشون بودم، بدون هیچ ادعایی کمکشون کردم.
اما یه روز رسید که من برای کمک و صحبت، دستم رو مثل یه گدا جلوی همه این کره خرا دراز کردم.
اما تنها چیزی که به من ماسید نیش ها و کنایه هاشون بود...(زخم زبون هیچوقت جاش خوب نمیشه)
فقط یکی دو نفرن که تو شادی من حق سهیم شدن دارن...
اونایی که بدون چشمداشت غم من رو برطرف کردن.
(جالبه بدونین که اونی که من بهش خیلی خیلی مدیونم تو این زمینه، حتی نمیدونه چه کمک بزرگی به من کرده.)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر