آدم واقعا تو رفتار بعضی ها میمونه...
اون روز با مامانم رفته بودیم طرفای خیابون مطهری که مامانم یه M.R.I از زانوش بگیره.
یکی دو ساعتی معطل شدیم و چون مامانم قرار بود ساعت 5 بعد از ظهر ببره و به دکتر نشون بده، رفتم و با مسئول دریافت نتیجه کلینیک صحبت کردم که...
خاونم! میشه، عوض اینکه فردا جواب رو به ما بدین، امروز عصر بیام و بگیرم؟
خانومه گفت:"صبر کن!"
یه آقایی وایستاده بود اونجا و این خانوم مسئول هی سرش داد میزد که...
آقا! مگه حرف تو کله ات نمیره؟ بهت میگم جواب M.R.I ات دو هفته دیگه میاد. برو اون موقع هم نیا. زنگ بزن که اگه آماده بود بیا.
تو دلم گفتم: اوه اوه!!... الآن ما رو هم همینجوری تا دو هفته میپیچونن..
مرده یه چیزی گفت که من نشنیدم.(آخه آقاهه بر خلاف خانومه داد نمیزد.)
یهو خانومه دوباره فریاد زد که ...
آقا! عراقی و ایرانی واسه من چه فرقی میکنه؟!...
به من چه که نمیتونی تو هتل بمونی!..
برو میگم دو هفته دیگه زنگ بزن.
مرده هم ناراحت شد و روش رو کرد به من و دستشو برد بالا و با لهجه عربی گفت:"اصلا نخواستیم بابا!"
زنه همونطور که همکارشو نگاه میکرد، شروع کرد به غرولند کردن که...
ایشالله همینطوری که داری از پله ها میری پایین، با مغز بیفتی زمین و جابجا بمیری...
والله به خدا!...
این پدر سوخته ها پدر مردم رو در آوردن و حالا اومدن اینجا که چی؟...
درمون میخوان...
میخوام نخوان صد سال سیاه...
من همینجوری وایستاده بودم که زنه روشو کرد به من و گفت:
ببخشید خانوم. نمیخواستم جلوی این مرتیکه جواب شما رو بدم.
فیش M.R.I تو بده...
منم دادم و زیرش یه مهر و امضا زد و گفت:
امروز ساعت 4 بیا بگیر.
منم تشکر کردم و برگشتم.
از اون روز بدجوری رفتم تو فکر که واقعا باید چی کار کرد؟
این عراقی ها پدر ملت رو تو اون سالهای جنگ در آوردن. فقط خدا میدونه چند تا بچه رو یتیم کردن و چند تا هم بچه به زنهای ما تحویل دادن...
اما حالا چی؟...
اون آدم نبود؟
منظورم این نیست که بگم برادر مسلمونه و از این حرفا...
دقیقا منظورم اینه که...
اونم انسانه...
اینهمه هم فکر کردم، به نتیجه نرسیدم که اگه من جای خانومه بودم چی کار میکردم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر