دوشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۶

جادوی خیال...

فکر و خیال رو دوست دارم...
یعنی از بچه گی عاشقش بودم...
شبا که میخوابیدم، به خدا میگفتم:" خدایا! میشه لطفا من که صبح از خواب پا شدم، موهام تا کمرم شده باشه. بیزحمت کنار تختم هم یه دونه چوب دستی جادویی باشه. برای نوشتن مشقهام لازمش دارم."
اما هر روز صبح که پا میشدم، کلی پکر میشدم که ای بابا!
حالا که چوب دستی ندارم، چه چاخانی واسه معلممون سوار کنم که منو ببخشه؟!...
الآن هم که دیگه سنی ازم گذشته و گیسام رنگ دندونام شده، بازم شبا که میخوابم، امید معجزه ای رو دارم که قراره فردا صبح برام اتفاق بیفته...
و این شاید تنها دلیلیه که مامان اینا بهم میگن:" سحرناز".
چون صبحا که از خواب پا میشم، با لب خندون از تو رختخواب میام بیرون.
بی هیچ دلیلی، صبحا به خودم میگم:" بازم یه روز خوب دیگه شروع شد."
(البته این جمله آخر رو از فیلم " دیگه چه خبر" کش رفتم که بعد از گفتن این جمله، صدای خط کشیدن سریع توسط خودکار روی برگه کاغذ میاد که خداییش صدای خیلی قشنگیه.)

هیچ نظری موجود نیست: