شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۵

نمیتونم بنویسم.
چون هرچی که مینویسم دروغه.
دوست ندارم حال خرابم رو کسی بدونه.
حال خوش هم ندارم که بنویسم.
هر چی خط قرمز داشتم، فرید با سرعت باور نکردنی ای ازش رد شد.
سال ها به همه گفتم با شوهرتون دوست باشین و اینجوری باشین و براش غذاهای خوشمزه درست کنین و بهش فشار نیارین و ...
مثل خر تو گل گیر افتادم.
نمیتونم بیش از این دروغ بگم.
 نه میتونم به دیگران بگم با این کارها خوشبخت میشین و نه میتونم ادا در بیارم که با انجام این کارها من خوشبخت شدم.
هر وقت که میاد خونه و بوی سیگار میده بغض گلومو میگیره که چند بار دیگه باید مجبورش کنم که قول بده و بزنه زیر قولش؟
چرا مدام لیوان دهنیش رو میذاره تو دهن زهرا؟
چرا اصرار داره که ما غذاهای دهنیش رو بخوریم؟
میخواد 3 تایی با هم سرطان بگیریم؟
از بچگی آرزو داشتم پیامبر بشم.
فکر میکردم اونقدر خوشگلم و اونقدر سر زبون دارم که بتونم روی یه سری آدم تاثیر بذارم.
روزگار یادم داد که محاله همه به حرف من گوش کنن.
چند سال اخیر آرزو داشتم بتونم روی یک نفر تاثیر بذارم و زندگیش رو عوض کنم به سمت خوبی ها.
اما حالا میبینم تاثیری روی نزدیکترین فرد زندگیم هم ندارم.
از این که میبینم مثل یه جرثومه از مواد اولیه کره زمین استفاده میکنم و هیچ سود اخروی و دنیوی ای برای هیشکی ندارم، حالم از خودم به هم میخوره.
منم و آرزوی محال نزدیک کردن یه نفر به خدا.


هیچ نظری موجود نیست: