چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹

وقتی دبیرستان می رفتم، ریاضیم خوب بود. در واقع خیلی خوب بود. اما هیچوقت دوست نداشتم ریاضی بخونم. بیشتر دوست داشتم حسابداری یا حقوق بخونم. اما یه نقطه عطف تو زندگیم اتفاق افتاد...
تلویزیون فیلم "ویل هانتینگ خوب" رو گذاشت. من بدجور تحت تاثیر قرار گرفتم و عاشق ریاضی شدم.
خلاصه...
ما دانشگاه ریاضی قبول شدیم و در حالیکه همه هم رده ای هام توقع داشتن، دنیا یه نابغه ریاضی دیگه رو به چشم خودش ببینه، من وارد دانشگاه شدم.
من مسائل رو از راه حل کتاب ها حل نمی کردم...
من خودم راه حل می ساختم.
فرمول حفظ نمی کردم...
فرمول می ساختم...
در پایان ترم اول یه نقطه عطف دیگه هم تو زندگی من اتفاق افتاد...
و اون دیوانه روانی ای به نام دکتر صانعی بود. از شاگردای یه روانی دیگه به نام دکتر جهانشاه لو.
از پایان همون ترم یک تا پایان ترم آخر، همه استادای من به من این یه جمله رو گفتن:
" یاد بگیر روی خطی که از قبل برنامه ریزی شده و بهت یاد میدن، حرکت کنی. زیگزاگ زدن، هنر نیست. من این ترم تو رو می اندازم تا آدم بشی."
من نزدیک به 70 واحد رو فقط افتادم. حذف کردنی ها بماند....
چند وقت پیش که به مدرکم احتیاج داشتم و با اینکه با خودم عهد کرده بودم آخرین امتحان آخرین باری باشه که من میرم اونجا، رفتم دانشگاه...
5 تا از استادام - که مطمئنم تعدادش کم نیست - به من گفتن:
" خیلی ذهن فعال و بازی داشتی. کاشکی واسه فوق ادامه بدی"
یعنی همونایی که سعی داشتن منو آدم کنن...
همونایی که تمام تلاششون این بود که من حرفشونو گوش کنم، حالا از حرف نشنوی من تعریف می کردن...
و اونجاست که آدم پیش خودش میگه، کاشکی اون شب چشام کور میشد و اون فیلمو نمی دیدم...
کاش...
کاش...

هیچ نظری موجود نیست: