جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۸۹

چی میشم؟

در پی دعوت پریسای عزیز این چنین است صفت هایی که منم:
تکیه گاه مامانم هستم وقتی با داداشام دعواش میشه.
بلندگو هستم وقتی کسی جایی میخواد یه چیزی بگه که همه بشنون یا توجه همه جلب بشه.
دوست بی وفا هستم وقتی که نی نی رضوان 4 ماهشه و من اصلا نمیدونستم.
وحشی خستگی ناپذیر هستم وقتی که صحبت از بازی میشه و همه نفسشون میبره و میفتن رو چمن و من مثل شمر ذی الجوشن بالا سرشون وامیستم و به همه میگم که پیر شدن. ها ها ها ها ها!! (این ها ها ها ها ها رو هم میگما....)
وحشی خستگی ناپذیرم وقتی که میرم خونه مامانم اینا و مامانش اینا و دستمو از رو زنگ بر نمیدارم.
سخت گیر بی مورد بودم وقتی که خواستگارارمو رد میکردم.
عاقل و دانا شدم با انتخاب فرید.
چس خور (من شرمنده ام. اما همه اینجوری میگن) میشم اگه دو قرون تو حسابم باشه.
راننده خلاف میشم اگه به هیچ راننده تاکسی ای راه ندم و همونجوری که واسه ملت بوق میزنن، برم پشتشون بوق بزنم.
همه فن حریف میشم وقتی که حتی لباسی که باید برای عروسی مهدی میپوشیدم رو خودم دوخته بودم.
مسئول خرید مامانم اینا و مامانش اینا و خودمونم وقتی حداقل هفته ای یکی دو بار میرم بوستان و شهروند و هایپراستار.
باهوش بودم وقتی تو مدرسه و دانشگاه بودم.
نابغه بودم وقتی رییس دانشگاهمون فهمید که من چه جوری تقلب میکردم.
بازیگوش در تمام دوران تحصیل درسی و زبان و ورزش و ... بودم.
کاسه داغتر از آش میشم اگه خونه مامانم اینا از بعضی ها حمایت کنم.
امل و دهاتی میشم اگه خونه مامانش اینا از بعضی های دیگه حمایت کنم.
خوش سلیقه ام وقتی میرم یه کیف میخرم و بعد میرم واسه خواهرم و خواهرش و مامانم و مامانش و ... عین همون کیفو در رنگهای مختلف میگیرم.
خوش سفر میشم وقتی همه چیز تو سفر خوب باشه.
بد سفر میشم اگه فقط توالت توی سفر فرنگی باشه.
پنجه طلا م وقتی که هر غذایی رو میپزم.
بد غذا م وقتی که غذای هیچکسو حتی مامانمو نمیخورم.
بهترین CMS کار ایران بودم وقتی توی اون شبکه کار میکردم.
بی کار و بی عار شدم وقتی انتخابات شد.
امامزاده زنده میشم وقتی که یه ماه قبل از صحبت درباره خواستگاری برادرشوهرم از خانمش من خوابشو میبینم و به فرید میگم و بعد بهش میگم که به هیشکی نگه و اونم که دهنش قرص قرص...
خنده قشنگ میشم اگه فقط یه چیز واقعا خنده دار بشنوم و شروع کنم هر هر خندیدن.
لهجه افتضاح میشم وقتی سعی میکنم ترکی یا کردی و یا لری و یا یزدی و اصفهانی و رشتی و هر جای دیگه حرف بزنم.
کلاس چندمی میشم وقتی حتی تو این سن و سال از خونه میرم بیرون و یکی شروع میکنه با من حرف زدن.
و در پایان یه چیزی هست که بیشتر از همه شنیدم. اما چیز خاصی نمیشم:
چشاتو واسه من اونجوری نکن.
بله این جمله رو من هر بار که احساساتی شدم شنیدم. چه عصبانی، چه ناراحت، چه خنده دار، چه متعجب، چشمام به طور اتومات گنده میشه.

۱ نظر:

پریسا. گفت...

خنده قشنگ را خیلی خوب یادمه D:

آره دیگه همین رضوان خودمون، 16 بهمن به دنیا اومد علی کوچولوش، یه گنجیشکیه که خدا می دونه، ماه!

ولی کارت درست است، خوشم میاد که خوب کسی را دعوت کردم به بازی، خیلی لذت می بردم، ایول!