جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۸

آزادی...

یادمه اون وقتا که تو دل مامانم بودم، همه اش میخواستم به دنیا بیام تا آزاد شم از اون جای تنگ و تونگ...
به دنیا که اومدم همه اش دلم میخواست آزاد باشم تا خودم راه برم و خودم غذامو بخورم و خودم لباسمو بپوشم.(حتی اگه شده دامنمو از سر گشادش بپوشم)
بعد همه آرزوم این شد که کاش اینقدر آزاد باشم که خودم برم مدرسه و بیام تا دوستام مسخره ام نکنن که چرا مامانت میاد دنبالت.
بعد خدا خدا میکردم که اونقدر آزاد باشم که بتونم برم پارتی دوستام و با هم بریم مسافرت و ...
اینها فایده ای نداشت، آرزوهای خرد بی فایده بود. لذا دست به دعا برداشتم که کاشکی شوهر کنم که کلا آزاد شم....
تمام تصورم از آزادی این بود که رایمونو ندزدن و بعدشم بریم آمریکا و با ویزای شینگن هر گوری که میخوایم بریم و ...
اما بازم سیرم نمیکنه...
اگه این نهایت آزادیه، پس حضرت سلیمون چی بوده که علاوه بر اینکه هرجا میخواست با قالیچه پرنده اش میرفت، تمام جک و جونورا و نفس کش های عالم را تحت اختیار داشته...
اینم کمه...
من میخوام اینقدر آزاد باشم که بجز این دنیا، دنیاهای دیگه رو هم برم ببینم و برگردم سرجام...
منم میخوام معراج کنم و برم بهشت و جهنم رو هم ببینم ...
یعنی نهایت آزادی بودن مثل حضرت محمده؟

هیچ نظری موجود نیست: