چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۸

از هر دری گفتیم...

پارسال همین موقع بود که ما هم به خونه بخت رفتیم...
حضرت عباسی اگه همه شوهرای عالم به این خوبی هستن، خره هر کی بگه شوهر مانع آزادیه و از این دری وری ها بگه...
وقتی یه بچه کوچولو میبینم دلم قنج میره...
اما همچین که بچه های برادر شوهر و خواهرشوهرمو میبینم بلافاصله به مدت 2 ماه از هر چی بچه مچه است متنفر میشم....
آخه بچه هم اینقدر سرتق و پر سر و صدا؟؟؟!!!...
جاری جدید هم که بدجوری دماغشون باد داره...
جدا خدا خدا میکنم این رفتارشو ادامه نده. وگرنه منم آروم نمیشینم و 4 تا چارواداری بهش میگم...
بدبختی اینه که چون من خواب دیده بودم اینا با هم عروسی میکنن، اینا رفتن خواستگاری و به همون دلیل هم اونا بله گفتن...
احتمالاً من باب تخلیه احساسات در صورتی که غیبت نباشه، حتما بیشتر ازش خواهم گفت...
ببینم این رشته زیست چیه که اینقدر پز میده که خونده؟؟...
اونم دانشگاه آزاد کرج...

هیچ نظری موجود نیست: