شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۸

عجب حکایتیه ...

این روزا خیلی یاد روزای خرید حلقه ام میکنم...
اولین مغازه ای که تو کریمخان رفتیم، یه انگشتر داشت که 2 میلیون قیمتش بود. منم خیلی چشمم رو گرفته بود.
کلا خیلی اهل طلا و زیور آلات نیستم. اما معتقد بودم حلقه ام باید عالی باشه...
خلاصه مامانم گیر داد که نباید اینقدر گرون برداری.
منم از لج مامانم فقط یه رینگ ساده برداشتم...
حالا منی که تو عمر قبل از ازدواجم مجموعاً 5 بار طلا فروشی نرفته بودم، همه اش دارم اینور و اونور میرم تا بتونم لنگه اون انگشتر یا مشابه اش رو پیدا کنم و بخرم...
از طرفی مامانم راست می گفت که اگه سنگین برنداری پیش فامیل شوهر عزیز میشی...
اینقدر عزیز شدم که یه جورایی شرمنده فامیل شوهرم میشم...
تو جای من بودی مامانت رو مقصر میدونستی یا نه؟

هیچ نظری موجود نیست: