چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۸

روحش شاد...

فردا چهارمین سالگرد فرشته است...
دختر کوچیکش الآن 4 ساله که پیش مامانبزرگ و بابابزرگش زندگی میکنه...
تا حالا شده خودتون رو واسه چیزی که اتفاق میفته و شما درش نقش نداشتین مقصر بدونین؟
نمیدونم از کجا شروع کنم...
از 7-8 سال پیش مامان بابک زنگ میزد خونه ما...
من رو با نام عروس گلم صدا میزد...
هفته ای یه بار زنگ میزد که قرار خواستگاری بذاره...
اما از قرار معلوم بابک نمیخواست...
خلاصه بعد از یکسال فهمیدیم که بابک با دوست دخترش عروسی کرده...
مامان بابک میشد خواهرزن پسرعموی بابام...
بعد از اون هم باز هر جایی که فرصت میشد، میگفت که بابک احمقه که این دختره رو گرفته و تو بهتر از اون بودی و من دنبال این هستم که از هم جداشون کنم و عاقلشون کنم و ...از این دری وری ها دیگه
سرتونو درد نیارم...
4 سال پیش پس از یه دعوای وحشتناک که تقریباً 2 سالی بود تو زندگیشون شروع شده بود، بابک، فرشته رو میکشه...
پیارسال تو عروسی داداشم، مامانش من رو دید و گفت من تو این کارم که بابک رو تبرئه کنم و بعد از ایران خارجش کنم. دوست داری کجا بری؟
چون نگران خراب شدن آرایشم نبودم، خیلی راحت رفتم یه جای دنج گیر آوردم و زدم زیر گریه...
الآن 4 ساله که من این عذاب وجدان رو دارم که نکنه ناخواسته باعث مرگ کسی شدم...
کسی که حتی نمیشناسمش و حتی یکبار نه خودش رو دیدم و نه همسر و یا قاتلش رو ...

هیچ نظری موجود نیست: