چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۷

هر چه میخواهد دل تنگم، میگم...

این روزا، روزاییه که پارسالش شروع به بلاگ نویسی کردم...
بعضی وقتها دلم میخواست بعضی ها که میشناسمشون بیان و بعضی از نوشته هامو بخونن. اما بعد که فکر میکردم، میدیدم اینجوری نمیتونم هر چی میخوام بگم...
شاید یکی از دلایلی که اینجا خیلی کم مراجعه کننده داشته، همین بوده...
اما راستشو بخواین، ناراحت نیستم...
امروز تولده الهام، بچه برادر شوهرمه...
براش یه میز توالت کوچولو گرفتیم. اما داریم مهمونی ای میریم که همه واسه مامانش دستبند و سکه میبرن...
اگه اشتباه فکر میکنم، بگین:
این جشن تولد یه بچه 4 ساله است که دوست داره بهش خوش بگذره. نه مکانی برای انجام برخی از اعمال مالی و ...
دو روز دیگه با یه پست ویژه میام...D:

هیچ نظری موجود نیست: