دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۷

خاطره اولین شب آرامش من ...

خوب!
اینم از اولین پست دوران متاهلی من!
مراسم عروسی با همه خوبی ها و خستگی هاش تموم شد و به خاطره ها پیوست...
هم آرایشم، هم لباسم، هم دسته گل و هم ماشین، دقیقا همونایی بودن که من آرزوشو داشتم...
آخر شب هم که عروس کشون بود و تو خیابونا بوق و فغان و رقص و پایکوبی به راه بود...
حمید آقا و آقای رضایی دو طرف ماشینمون رو با ماشیناشون گرفته بودن و هی به ماشین نزدیک میکردن و دوباره ویراژ میدادن...(جدا این تیکه بد آموزی داره. یاد نگیرین...)
خلاصه ما تا از سالن به خونه برسیم، قلبمون اومد تو دهنمون...
من و فرید سرمون رو از ماشین بیرون میاوردیم و بهشون التماس میکردیم...
اما کو گوش شنوا؟؟!!...
بعد که رفتیم خونه مامانم اینا و خداحافظی و گریه و زاری و ...
ساعت نزدیکای 2-2:30 بود که رسیدیم خونه خودمون...
داشتم با مهمونا حرف میزدم که یهو دیدم همه به هم میگن: هیسسسسس....
به ثانیه نکشید که دیدم فرید دامنم رو هی بالا و پایین میکنه و میتکونه...
یهو یه سوسک به این هوا از دامنم پرت شد بیرون و من هم روی مبل افتادم و 2 تا لیوان شربت خوردم تا حالم جا اومد....
صبح روز دوشنبه که از خواب بیدار شدم، دیدم که -گلاب به روتون- چاه دستشویی بالا زده و شلنگ آب پاره شده...
خلاصه تا ظهر که من کم کم برای پاتختی آماده بشم، تاسیساتی بود که به خونه مون رفت و آمد میکرد...
این اتفاقها، خاطره خنده داری شد که واسه کمتر عروسی پیش میاد...
ما که راضییم...

هیچ نظری موجود نیست: