با توجه به گفته های به قول پریسا، رییس پزرگ، من برای بار سوم و چهارم، سایت رو ترکوندم که جای بسی خوشحالیه...
طبق معمول بگذریم...
خیلی دلم میخواد منم عین بقیه از کلیشه های زندگی بگم. اما هر چی فکر میکنم، میبینم، حتی دو روز زندگی من نبوده که عین هم بوده باشه...
توی هر روز از زندگیم یه اتفاق جالب، و نه لزوما خنده داری میفته که باعث میشه اون روزم با دیروز و پریروزم متفاوت باشه...
بعضی ها میگن:" آخه تو آدم خاصی هستی."
خدا میدونه که چقر دلم میخواد مشتم رو با دندوناشون آشنا کنم...
آخه مثلا فکر کردی خدا منو از همون پوست و گوشت بقیه نیافریده؟؟؟...
یا فکر کردی عوض مغز تو کله ام، بمب اتمه؟؟؟
یا نکنه فکر کردی من منبع انرژی ام؟؟؟
ول کن این حرفا رو...
با این که اصولا از شعر نو و علی الخصوص شاعر محبوب نسل جوان، سهراب سپهری بدم میاد، اما این شعرشو دوست دارم:
چشمها را باید شست...
جور دیگر باید دید...
از بقیه شعرش هم دوباره خوشم نمیاد...
رمز متفاوت بودن من، همین یه بیته به خدا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر