خدایا باورم نمیشه که من اینهمه جون داشته باشم...
تو این روزای تعطیل، فکر میکنی چی کار بوده که من نکرده باشم؟؟...
ملحفه های سرویس خواب جهازم رو دوختم...
رفتیم کردان و یه هوایی تازه کردیم...
رفتیم یافت آباد و کل خریدهای مربوط به اونجا رو تموم کردم...
امروز هم رفتیم پارک ارم و تا حدودی مرگ رو جلوی چشمام دیدم...
بچه ها رفتن که بلیط ترن هوایی رو بگیرن...
هی اصرار میکردن که تو هم بیا...
من خود خرم رو میشناسم. میدونم چه ترسویی هستم. نمیدونم چرا برای یه لحظه خام شدم و دلم خواست یه ترس آنی رو تجربه کنم...
با اعتمادی که به بچه ها داشتم که همه شون میگفتن که :"بیا و ترس نداره و ..." دلمو زدم به دریا و سوار شدم...(کاشکی قلم پام میشکست و سوار نمیشدم...)
وقتی سوار میشدم، یه ذوقی توی چهره ام بود. چون فکر میکردم اینم یه بازیه. و از اونجایی که من عاشق بازیم، فکر کردم که خوش میگذره...
اون بالا که بودیم، م فقط صدای فرید رو میشنیدم که صدام میکرد.احتمالاً ثانیه هایی رو غش کرده بودم. اما جداً چیزی یادم نمیاد...
اما وقتی که پیاده میشدم،...
از ترس، چونه ام هم میلرزید...
دستام وای نمیستاد تا بتونم روسریمو صاف کنم...
پاهام ثابت نمیشد تا بتونم روش وایستم...
فقط یادمه یکی منو داشت از جلو میکشید و فرید داشت منو از پشت هل میداد تا بتونم از صندلی بیام پایین...
جداً نمیدونم این خل بازیا که آدم رو در حد مرگ میبره، چه لذتی داره!...
۱ نظر:
از این ترن ها من یه بار سوار شدم تا عین تو ترس انی رو بچشم. تا مدتها بعدش داشتم به سکته ی آنی فکر میکردم. حالا با حسرت نگاشون میکنم. چون دوست دارم بازم تجربه کنم ولی ترسم خیلی بیشتر شده.
میگن از هر چی میترسین خودتون رو بندازید توش. من فکر نکنم بتونم. شایدم یه بار دیگه امتحان کردم.
ارسال یک نظر