شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۶

یعنی چی که اینجوریم؟!

دلم میخواد یه چند روز تنهای تنها باشم. نه کسی با من حرف بزنه و نه من با کسی...
این روزا اصلاً حال و روز خوشی ندارم.
دلم میخواد به کارهایی که کردم فکر کنم. بعدشم تصور کنم که خدا نشسته جلوم و دارم باهاش میحرفم...
آخه میدونی چیه؟!
اون تنها کسیه که از همه چیز با خبره...
پس دیگه لازم نیست براش کلی مقدمه چینی بکنم. بعد خودم رو تشریح کنم که حالا خدایا فکر بد نکنیا!!!...
خدا خودش خوب میدونه که چی آفریده...
اما همیشه آخر این تنهایی طلبی ها، گریه هایی میشه که هیچ کس ازش با خبر نمیشه که بخواد آرومم کنه.
نتیجه اش این میشه که سرم درد میگیره و هی بد اخلاقی میکنم.
دبگران هم که از هیچی خبر ندارن، شاکی میشن و ...
بعد اونوقت ناراحتی و قهر و اینا هم به قبلی ها اضافه میشه.
همیشه به خودم میگم، اگه گریه خوبی داشته باشی، اونوقت همیشه دلت میخواد گریه کنی.
نمیذارم موقع گریه ها بهم خوش بگذره تا لذت شادی ها رو فراموش کنم.
تا کی میتونم اینطوری دووم بیارم، الله اعلم...

هیچ نظری موجود نیست: