جمعه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۵

اون قدیم ندیما در پناه تو میداد.
ما باورمون شده بود یه دختر خوشگل و مغرور و چادری تو دانشگاه حداقل ۳ تا خاطرخواه داره که حاضرن براش جون برن.
همیشه همه میگفتن تو از مریم هم خوشگلتری.
خلاصه یه توهمی مبنی بر کشته مرده داشتن حداقل سه چهار نفر رو داشتم.
فکر میکردم اگه ازدواج هم بکنم، از صبح تا شب قربون چشمای خوشگلم میره.
اصلا فکر میکردم من آفریده شدم تا یکیو در حد مرگ عاشق خودم کنم....
نمیگذرم از اون خل و چلهایی که این فیلما رو میساختن.
حتی از اونایی که از من تعریف بیجا میکردن و توقع منو سانت سانت بالاتر میبردن هم نمیگذرم.
وقتی موهای سفیدمو تو آینه میبینم....
یا وقتی چروک های کنار چشمامو میبینم، میفهمم عمرمو در کنار کسی گذروندم که هیشوقت نگفت بهم که خوشگلم تا این که کم کم از دستش دادم...
 حالا توی آینه نه صورت شاداب و چشمای شیطون میبینم و نه هیچی....
من در حال اتمامم

جمعه، آذر ۱۲، ۱۳۹۵

عصبانیم.
اونقدر عصبانیم که هر کی بیاد جلوم تا جون دارم میزنمش.
اونقدر که حتی میتونم به خودم یا دیگران آسیب بزنم.
همه حمالی ها با من...
همه خنده ها و استراحت ها و بازی ها مال فرید.
هر وقتم شکایت میکنم میگه من از صبح سر کار بودم.
نه که من از صبح در حال خوشگذرونی و عیاشی بودم...
والا...

شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۵

دلم یه سکوت میخواد.
از اون سکوتا که آدم صدای ضربان قلبشو میشنوه. 
اما دلم نمیخواد برام اتفاق بیفته. 
چون مستلزم نبودن زهراست. 
مستلزم اینه که تو این خونه نباشیم که از هفت و نیم صبح همسایه پیانو و فلوت ننوازه. 
مستلزم اینه که فرید نباشه که این تلویزیون رو روشن نکنه. 
همه شرایطی که توش زندگی میکنم عاااالیه. 
اما سکوت نداره. 
صبحا ساعت ۵ صبح بیدار میشم که اون سکوته رو تجربه کنم، اما وقتی میخوام ساعت ۱۰ بیهوش شم اونا شنگولن و نمیذارن. 
خلاصه زندگی من ملقمه (شایدم ملغمه) ای از تناقضات شده.

یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۵

 یه حال عجیبی دارم.
مدتهاست ولم نمیکنه.
تصور این که زهرا تنهاست آزارم میده.
دوست دارم بازم بچه داشته باشم.
اگه سرطان و داعش و زلزله امون داد و پیر شدم، دوست دارم دو نفر باشن نوبتی به من برسن.
پسر بی عاطفه است.
قطعا بازم دختر میخوام.
اما...
امروز این بزرگترین امای عمر منه.
شوهرم میگه تمام مسئولیتش با خودت.
تو دلم گفتم تو به من پشت نکن، مسئولیت ۱۰ تا بچه رو به جون و دل میخرم.
فقط پشتم باش.
این زخم اگه منو نکشه تبدیل به یه اژدهایی میکنه که دیگه محاله نابود بشه.

یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۵

بی خوابی که به سرم میزند در اولین حرکت آسمان را چک میکنم ببینم تقصیر این ماه پدر سوخته است که لابد کامل شده و خواب از چشمان ما ربوده.
۹۹ درصد هم حدسم درست از آب درمیومد.
الا امشب که از شانس ما این نوری که خواب رو برما حرام کرده نور اتاق خانه روبروییست.
کاش از پنجره جز ساختمان چیزی پیدا بود.
مثلا کوهی...
آسمانی...
ماه و ستاره ای...
شاید چیزی شبیه به تصویری از طبیعت ۱۵ سال پیش تهران از پنجره خانه باغ فیض.